روزی که در باغ مدرسه جوانه زدی. الف قامتت آن قدر ضعیف و شکننده بود که شاخ و برگ های علم جرات نمی کردند روی شاخه هایت لانه بسازند آن روز نمی دانستم چشمان معصومت غریبانه کلمات را می نگرد. آیا روزی به چلچراغ دانش روشن خواهد شدیا نه. امّا هر روز که می آمدی. من شکفتن جوانه های جدیدی رادرتو، به تماشا می نشستم و دردشت سرسبز نگاهت عشق را نظاره می کردم. و امروز که نیلوفری زیبا در باغ مدرسه شده ای امیدوارم که آموخته باشی..
